رفــــتــــ....
تــصمیم اش را گرفته بود
اونی که همیشه میگفت باید با هم باید تصـمیم بگیرم .
رفــــتــــ....
مدتی بود قصد رفتن داشت اما سر دو راهی مانده بود
یک اتـفاق ... تصمیمش را قطعی کرد ...
ناراحت نیستم ، یعنی هنوز وقت ناراحت شدنم نیست
اول باید از شـکــ رفتــنش بیرون بیام بعد ...
عجله داشت و خاطراتش را فراموش کرد ببرد
و بوی پیراهنش را جا گذاشت ...
نمی داند نفس میکشم هر دم و باز دم عطرش را .
خاطراتش را به رسم امانت نگه میدارم ... شــاید روزی لازمش شد !
برای زندگیش تصویه ای نوشت که فراموشش کنم ...
محبوب من برای زندگیت ، دور میمانم ولی فراموش شدنی نیستی ...
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۳:۲۷ ب.ظ توسط ❤ خاطـــ ❤ـــــــــره ❤
|