fgfjnghjh2.jpg

 

تــصمیم اش را گرفته بود


اونی که همیشه میگفت باید با هم باید تصـمیم بگیرم .

رفــــتــــ....

مدتی بود قصد رفتن داشت اما سر دو راهی مانده بود

یک اتـفاق ... تصمیمش را قطعی کرد ...

ناراحت نیستم ، یعنی هنوز وقت ناراحت شدنم نیست


اول باید از شـکــ رفتــنش بیرون بیام بعد ...

عجله داشت و خاطراتش را فراموش کرد ببرد


و بوی پیراهنش را جا گذاشت ...

نمی داند نفس میکشم هر دم و باز دم عطرش را .


خاطراتش را به رسم امانت نگه میدارم ... شــاید روزی لازمش شد !

برای زندگیش تصویه ای نوشت که فراموشش کنم ...


محبوب من برای زندگیت ، دور میمانم ولی فراموش شدنی نیستی ...