سکوتم رنگ فریاده...
به خدا مزرعه نیست
هی شخمش میزنی...
احساس هست...میفهمی؟؟؟
دیشب خدا آهسته در گوشم گفت:دیگه بسه.
..بارونم از اشکهات خجالت میکشه..
به بالشی که زیر سرمون میزاریم میشه دروغ
گفت؟! چی بگیم؟ بگیم
خواب بودیم و
خواب بد دیدیم؟ خر که نیست بالشه میفهمه.
نه
بالش جان دلم براش
تنگ شده...
فقط یکــیو می خوام که باهاش برم
کافه گرامافون …
ربات هم بود…بود!
بی احســاسیش شــرف داره به
احساس ِ بعضی ها...
من بي تو شعرمينويسم...توبي من چه ميكني؟؟؟
اصلا يادت هست كه نيستم...؟
تمام نیمکتهای پارک دو نفره اند
بی خیال…
به درخت تکیه میدهم…
سخت است میان هق هق شبانه ات نفس کم بیاوری
واو به عشق جدیدش بگوید نفس!!!!!!!!
اينم ته قصه ي من:
يكي اومدوهمه بود ونبودم رو با خودش برد...
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۸:۱۴ ب.ظ توسط ❤ خاطـــ ❤ـــــــــره ❤
|